خدایا
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.خداوندا!اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین وآسمان را کفر میگویی نمیگویی؟!خداوندا!اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفترعمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشدزمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟!خداوندا!
اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …
******
و این هم جواب سهراب سپهری از زبان خدا
منم زیباکه زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایانرهایت من نخواهم کردرها کن غیر من را آشتی کن با خدای خودتو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود رااین منم پروردگار مهربانت خالقت اینک صدایم کن مرا.با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمدبه نجوایی صدایم کن.بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسمبر عصر روشن، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نورقسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کردبرای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با توتمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگویدترا در بیکران دنیای تنهایان،رهایت من نخواهم کرد.